امروز من وقتی اداره بودم بهراد با عزیز و پدر جونش میرن خونه عمم اونجا دختر عمم ی عروسک داشت که به دیوار زده بود خلاصه عاشق عروسک میشه و میارتش مال خودش میشه من که اومدم خونه دیدم تو بغلش خوابیده مامانم جریان تعریف کرد برام منم ی چندتا عکس ازش گرفتم ازش میپرسم چندتا عروسکتو دکست داری میگه دوه یعنی دوتا،پسرم اینروزها راحت از پله ها پایین و بالا میرهو ی چیزی نخواد با حدیت میگه نه و همش منو باباشو هی بغل میکنه و احساسات نشون میده ...